آقاى قاسم قتحى در تماس تلفنى به من مىگوید: «قرار است پروندهای برای زندهیاد صبور جنتى ترتیب دهیم. سلمان (نظافت) گفت گویا شما نیز پیگیر کارهاى او بوده اید.» و مىخواهد درباره نویسندهشاعر (صبور جنتى) مطلبى بنویسم.
نام صبور جنتى که مىآید، هزار حرف و سؤال، چون گردبادى در سرم مىپیچد، از آن حرفها که نمىدانى که چیست تا بنویسى، اما حضورشان را حس مىکنى؛ و انگار دانستههاى من، چون تکهاى از روزنامه است که این باد آن را با خود مىبرد تا انتهاى خیابان، تا انتهاى تصویر، و آنجا محو مىشود. من پیگیر نوشتههاى بیشترى از شاعر بودم تا بهتر بشناسمش، اما چیزى بیش از آنچه مىدانستم دستگیرم نشد. همان تصاویر و حرفهایى از او که لابهلاى هجوم خاطراتم از نگارخانه «میرک» مشهد در سرم نقش بسته، در آن بهترین جلسهاى که در مشهد برگزار مىشد، جلسهاى که کلاهىاهرى مىآمد، صبور جنتى، رضا بروسان، جواد گنجعلى، على شفیعى و ....
صبور یک داستاننویس حرفهاى بود، شاعری حرفهاىتر، اما از آنها که من در آن سنوسال (بیستسالگى) فقط تماشایشان مىکردم، چند جملهاى با او گپ زدم در آن سالها، اما احتیاط مىکردم. مردى بود با مطالعه، جدى، بسیار صریح، و شاید در نگاه آن روز من اندکى زودرنج و تلخ، اما در پس آن چهره جدى و صریح، قلب مهربان یک آموزگار بود. شعرهایش را دوست داشتم، و برخى را بسیار. نخستینبار در کتاب «هفت»، که جناب هاشم جوادزاده گردآوردى کرده بودند، شعرهایش را (اینبار مکتوب) خواندم، و بعدتر در «به سمت رودخانه استوکس» به اهتمام رضا بروسان.
او در شعر کاملا جهان شخصى خودش را داشت، شعرى کاملا شبیه شخصیتش، لایه پنهان احساس و با نمایى صریح و تلخ. شعرش شعر ویترین نبود. چه بهتر.
شاعرانى که در پى شهرت نیستند، از این جنس مردم. باز هم چه بهتر. شهوت شهرت ارزانى عام.
او خاص بود، اما خودش، شغلش، قلمش و رفتن ناگهانىاش.
با این همه، براى من کسانى، چون او، کلاهی اهری، تقى خاورى، نازنین نظامشهیدى و مینا دستغیب نشانه این هستند که خیر، تاریخ و ادبیات، آنچنان که گفتهاند نه عدالتى دارند و نه شامه تیزى.
بعد از درگذشت صبور جنتى، جناب مجید نظافت گزیدهاى از شعرهاى او را به چاپ سپرد، کتاب «تمام شد و رفت». چه خوب و چه حیف. چه خوب که دستکم این کتاب از او باقى ماند، و چه حیف که دیگر نوشتههایش منتشر نشد و پیگیرىهاى من نیز جز به هیچ، به جایى منتهى نشد تا دستکم اگر مراد کسى این مىبود که شعر او را تحلیل کند، تنها از روى یک کتاب نباشد.
اما نه، قاسم فتحى عزیز، ما چیز زیادى از او نمىدانیم و شعر خاص غیرویترینىاش را، جز معدودى نخواهند خواند، زیرا «تمام شد و رفت».
هرچند یک شعر حتى براى قلب کافى است.
در انتها این شعر او را بخوانیم. شعرى براى مادرش:
مربع غمگین من
اى غروبگاهان که شیشهات خاکسترى است
در متنى نارنجى
نقاش سادهدل
رنجى بیهوده مىبرد براى انتخاب رنگ
تو چار فصل نیستى که پیوسته در خونم مىگردد
و مىگردانَدَم
تو چارچوب نیستى
قاب نیستى
با عکس غروبى در آن
تو مربع آشناى منى
همان که چارگوشه قلبش را در چارقد مىپیچد
گره مىزند ایثارش مىکند
تو مادرى که نگران چارستون بدن منى